داستان کوتاه طنز
یه روز یه پیر زن عزرائیل رو می بینه که داره از دور میادطرفش. ازترس جونش فرارمی کنه می ره داخل یه مهد کودک کنار بچه هامی شینه شروع می کنه به بیسکویت خوردن. عزرائیل میاد پیشش و میگه: داری چیکار می کنی؟ پیرمرد با صدای بچگونه میگه: دارم قاقا میخورم. عزرئیل میگه: پس زود قاقاتو بخور بریم دَدَر...........غ
نظرات شما عزیزان:
[ چهار شنبه 26 / 12 / 1392برچسب:داستان, کوتاه ,طنز,داستان کوتاه طنز, ] [ 10:47 ] [ zahir ]
[ 15 نظر
]